عزیزان در کجای زندگی قرار دارید؟ چقدر مسوولیت زندگی و انتخابهایتان را برعهده میگیرید؟
بعضی افراد با اینکه نیمی از عمرشان را سپری کردهاند هنوز هم خودشان را قربانی کودکی و تصمیماتی میدانند که از جانب پدر و مادر برایشان گرفته شده است و به همین بهانه درجا میزنند.
عدهای را دیدهام که از رشته تحصیلیشان راضی نیستند و فقط به اصرار خانواده رشته تحصیلیشان را انتخاب کردهاند و حالا هیچ لذتی از آن نمیبرند.
همینجا توقف کنید. کمی فکر کنید و به این پرسش پاسخ دهید که پس نقش من چیست؟ آیا وقتی خودتان به توانایی لازم برای تصمیمگیری رسیدید و متوجه شدید این رشته مورد علاقه شما نیست، نمیتوانستید برای تحصیل در رشته مورد علاقهتان دوباره اقدام کنید؟ شاید بگویید نه! دیگر درگیر زندگی و کار شدم، اما من میگویم شما درگیر چرخه بهانهها برای تغییر نکردن و مقصر دانستن دیگران شدهاید. وقتی شما انگشت اتهام را به سمت کسی نشانه میروید سه انگشت دیگر به طرف شما برگشته است. خبر مهم اینکه تا دلتان بخواهد روزگار و شرایط به شما بهانه میدهد، اما چرا در برابر این بهانهها منفعلانه برخورد میکنید؟ پس اراده شما کجاست؟ تعارضهایی را که درگیرش هستید شناسایی کرده و یکی از بازوهای تعارض موجود میان خواستههایتان را به نفع دیگری خم کنید. مردی که در آستانه پنجاه سالگی قرار دارد و هنوز منتظر نشسته تا خانواده خودش یا همسرش، مخارج زندگیاش را تامین کنند به این بهانه که آنها ما را به دنیا آوردهاند و وظیفهشان است، باید با خود فکر کند اگر روزی آنها از این باجخواهی خسته شوند و کمکهای خود را دریغ کنند آیا او تبدیل به عروسک خیمهشببازی نمیشود که هیچ ارادهای از خودش ندارد و در نهایت در گوشهای خواهد پوسید؟ خانمی که صاحب فرزند است اما به دنبال هیچ رشته و هنری نمیرود به این بهانه که در کودکی والدینش اعتمادبهنفسش را از بین بردهاند، لحظهای باید با خود فکر کند مگر من هنوز هم همان کودک هستم؟ من الان بزرگ شدهام و حداقل کاری که میتوانم بکنم این است که خود را از شر آسیبهای کودکی رها کنم. حالا که خودم میتوانم از خودم مراقبت کنم پس چرا به سلامت روانی خودم اهمیت نمیدهم؟ آیا با مقصر دانستن دیگران چیزی در زندگی من دگرگون خواهد شد؟ تا چند سال دیگر میخواهم به این وضع ادامه بدهم؟ در نهایت به کجا خواهم رسید؟
مسلما اگر با همین وضع پیش برود به همین جایی میرسد که در حال حاضر قرار دارد و در سنین پیری با کولهباری از خشم و آه و حسرت با زندگی وداع خواهد گفت.
عزیزانی که در وضعیت مشابه قرار دارید و خود را در حصار بهانهها و اتهامها اسیر کردهاید، وقت آن رسیده است که به خودتان بیایید و بدانید مسوولیت زندگی برعهده خود شماست. اگر در اثر ناکامیهایی که داشتهاید دچار افسردگی شدهاید سعی کنید اول این اختلال را درمان کنید تا بتوانید با انگیزه و انرژی بیشتری در مسیر تغییر گام بردارید. میدانم برخی از شما واقعا در شرایط سختی پرورش یافتهاید و زخمهایی بر دل دارید، اما آیا تا آخر عمر میخواهید این زخم را بخراشید و شاهد خونریزیاش باشید یا اینکه میخواهید مرهمی بر آن بگذارید و ترمیمش کنید؟
توصیه من این است: «با خودتان مهربان باشید، خود را شایسته لذت بردن از جریان زندگی بدانید، آرامش را به روزگار خود بیاورید و قدم در راه تغییر بگذارید و انتظار نداشته باشید که یکشبه یا یکماهه همهچیز دگرگون شود. یادتان باشد شما یک عمر است دارید این بهانهها را بر دوش میکشید و درد این زخمها را تحمل میکنید حالا برای تغییر هم باید صبور باشید و خود را در فرایندی ببینید که باید گامبهگام در آن پیش بروید.»